مامانجان و آجان 💜
از دیروز عصر دلم گرفته تا همین الان...
تو این هوای ابری دلم میخواست میرفتم خونه مادربزرگ و پدربزرگ... سرم رو پاشون میذاشتم کنار بخاری میخوابیدم... ولی خب الان نه مادربزرگی دارم نه پدربزرگی!
داشتم هم خونشون تو این شهر نبود... :): از بچگی بابت این موضوع حسرت میخوردم که چرا تو یه شهر نیستیم...
ولی جنس آرامش خونه مادربزرگ ها یه چیز دیگس...
چند روز پیش یا یه هفته پیش خواب مامانجان و دیدم... دقیق یادم نمیاد ولی یادمه که محکم بغلش کردم و بعد سرم و گذاشتم رو پاش و موهامو ناز کرد...
ده سال میشه که دیگه نیست...
مامانجانِ مهربون و صبور و مظلومِ من...
این روزا هی خاطراتش و تو ذهنم مرور میکنم تا یادم نره... یعنی خیلی میترسم یادم بره، اصلا دلم نمیخواد از یادم بره... کاش اون موقع گوشی ها کیفیت خوبی داشتن و من تو این سن بودم و بیشتر معنی زندگی و میفهمیدم و قدرش و میدونستم...
اینم از معایب نوه آخر بودن... از اینم بدم میومد...
آجانِ مهربون و باهوش و شوخ طبعِ من...
چند ماهی میشه که دیگه نیستی... راحت شدی...
هیچ وقت یادم نمیره بخاطر یه لیوان چایی سه تا حیاط و هم اومدی دنبالم و ازم گرفتی و خوردی 😅❤️ یا هر دفعه اتاقم چایی میذاشتم یواشکی میومدی برمیداشتی 😅 آخه من از بچگی عاشق چایی بودم...
خیلی دلم برات تنگ شده... خیلی....
لعنت به کرونا... درست از اوایل کرونا کم کم زمینگیر شدی و چند سال تو تخت موندی... قوربونت بشم من آخه چقدر اذیت شدی...
کاش بودی و دستمو باز محکم میگرفتی و ول نمیکردی...
مامان اینا چهارشنبه میرن اونجا تا برا پنجشنبه حلوا بپزن... اما من نمیرم... چون اون خونه دیگه اون خونه نیست... کسی نیست که منتظرم باشه و از اومدنم ذوق کنه...
.
لعنت به این حس و حالم که همه چی قاطی پاتی شده...
دلم میخواد خودمو درک کنم، بغل کنم، آروم کنم.... اما خب یکم سخته ولی فک کنم میتونم...
به خدا هم نزدیک شدم خیلی دوسش دارم... خیلی...
خدارو شکر...
- ۰۲/۱۰/۲۴