...

...

و من در تاریخ 03/02/01 مزدوج شدم..

.

این تاریخ خیلی شانسی بود طوری که موقع نوشتن یادبود ها متوجه شدم..

  • بنفش 💜

خسته ام از لحاظ فکری 

نمی‌دونم چی میشه 

گاهی شادم گاهی خنثی گاهی ناراحت

نمی‌دونم کار درست چیه راه درست چیه

حسم تو نوسانه گاهی زیاد گاهی کم

خدایا خودت کمکم کن

  • بنفش 💜

ولی هر چقدر آدما بزرگ تر میشن حسشون هم کمتر میشه... دیگه اون ذوق و شوق اولیه رو ندارن... نمی‌دونم شاید هم تنها من اینطورم...

نمی‌دونم آخرش چیه نمی‌دونم اون حس خاص میاد یا نه

واقعاً نمی‌دونم

سپردم به خدا...

 

  • بنفش 💜

فردا کنکور دارم

خوابم نمیاد

اونطور ک میخواستم نخوندم

خستم

خوابم نمیاد 

احساس پوچی بعد از کنکور از الان حس می‌کنم

دیگه همین 

شب به‌خیر

  • بنفش 💜

این ماجرا هم به روحم آسیب زد هم جسمم...

آخرش اون تپش قلب ها اون شب بیدار شدن های یهویی اون خواب های ناآروم کار خودشو کرد... 

.

منی که از صبح هی صفحه جواب دهی رو رفرش می‌کنم تا ببینم جواب آزمایش و گذاشتن یا نه... 

  • بنفش 💜
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۵۶
  • بنفش 💜
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۱۸
  • بنفش 💜

نشستم تو اتاق کنار شارژر... همه جا تاریکه...

چند روزه درس نمیخونم، این به این معنی نیست قبلش مثل آدم درس می‌خوندم، نه! فقط چند روز بود که قشنگ شروع کرده بودم که اونم دیگه نشد... فقط از شدت استرس پر خوری میکنم.. میترسم رو ترازو برم..

تقریباً یک ماه مونده به ارشد، نمی‌دونم بشه یا نشه... نمی‌دونم بتونم درس بخونم یا نه... ولی اگه بشه خوب میشه!

من باید حتما ارشد بخونم... امسال نشه سال دیگه... 

راستی به مامان هم گفتم تا ارشد اجازه نده کسی بیاد.. اصلا حوصله آدم جدید و استرس و فکر و خیال ندارم...  الان اونا هم فکر میکنن مثل خر دارم درس میخونم :/

دیگه اینکه غمگینم، هی خاطرات گذشته ذهنم میاد، مثل روزهایی که رفتم برا روانکاوی...

هیچ، اون موقع این خاطرات به ذهنم نیومده بود :) 

ته دلم حس سنگینی دارم، گریه هم خوبه...

لعنت به هورمون ها... لعنت به تنهایی..

 

 

 

  • بنفش 💜

از دیروز عصر دلم گرفته تا همین الان...

تو این هوای ابری دلم میخواست میرفتم خونه مادربزرگ و پدربزرگ... سرم رو پاشون میذاشتم کنار بخاری می‌خوابیدم... ولی خب الان نه مادربزرگی دارم نه پدربزرگی!
داشتم هم خونشون تو این شهر نبود... :): از بچگی بابت این موضوع حسرت می‌خوردم که چرا تو یه شهر نیستیم... 
ولی جنس آرامش خونه مادربزرگ ها یه چیز دیگس... 
چند روز پیش یا یه هفته پیش خواب مامانجان و دیدم... دقیق یادم نمیاد ولی یادمه که محکم بغلش کردم و بعد سرم و گذاشتم رو پاش و موهامو ناز کرد‌...
 ده سال میشه که دیگه نیست... 
مامانجانِ مهربون و صبور و مظلومِ من... 
این روزا هی خاطراتش و تو ذهنم مرور میکنم تا یادم نره... یعنی خیلی میترسم یادم بره، اصلا دلم نمی‌خواد از یادم بره... کاش اون موقع گوشی ها کیفیت خوبی داشتن و من تو این سن بودم و بیشتر معنی زندگی و می‌فهمیدم و قدرش و میدونستم... 
اینم از معایب  نوه آخر بودن... از اینم بدم میومد...


آجانِ مهربون و باهوش و شوخ طبعِ من...
چند ماهی میشه که دیگه نیستی...  راحت شدی...
هیچ وقت یادم نمیره بخاطر یه لیوان چایی سه تا حیاط و هم اومدی دنبالم و ازم گرفتی و خوردی 😅❤️ یا هر دفعه اتاقم چایی میذاشتم یواشکی میومدی برمیداشتی 😅  آخه من از بچگی عاشق چایی بودم...
خیلی دلم برات تنگ شده... خیلی.... 
لعنت به کرونا... درست از اوایل کرونا کم کم زمین‌گیر شدی و چند سال تو تخت موندی... قوربونت بشم من آخه چقدر اذیت شدی... 

کاش بودی و دستمو باز محکم می‌گرفتی و ول نمی‌کردی...

 

مامان اینا چهارشنبه میرن اونجا تا برا پنجشنبه حلوا بپزن... اما من نمی‌رم... چون اون خونه دیگه اون خونه نیست... کسی نیست که منتظرم باشه و از اومدنم ذوق کنه...

.

لعنت به این حس و حالم که همه چی قاطی پاتی شده... 

دلم میخواد خودمو درک کنم، بغل کنم، آروم کنم.... اما خب یکم سخته ولی فک کنم میتونم... 

به خدا هم نزدیک شدم خیلی دوسش دارم... خیلی...  

خدارو شکر...

 

 

 

  • بنفش 💜

 

 

  • بنفش 💜