...

...

با حس سنگینی که از دیشب رو قلبمه... با دلشکستگی دیشب... با حس تنهایی... با حس بلاتکلیفی و سرگردانی... با حس افسردگی...

عقل و قلبم همزمان یه چیز و میگن، اینکه ادامه بده حتی با احساس خفگی که دارم...

باید ادمه بدم :)

تنها چیزی که این روزا آرومم میکنه، خداست... خدایی که ازش خیلی دور شدم... 

کاش دوباره بغلم کنه :):

  • بنفش 💜

دیروز یک نفر زنگ زدن، شرایطشون اوکی بود...

امروز قرار بود مامان بهشون جواب بده و وقت بدن، صبح گوشی مامان دستم بود و شانسی دیدم این خانوم چند ماه پیش هم زنگ زده و نه دقیقه مامان باهاشون حرف زده! و دیگه هیچ زنگی این یعنی هر چی بوده مامان همون شب بهشون جواب نه دادن و شرایطشون با ما اوکی نبود...

از مامان پرسیدم گفت یادش نمیاد کیه و کسی با این شرایط تا حالا زنگ نزده خلاصه یه عالمه فکر کردیم و یادمون نیومد کیه..

ظهر زنگ زدن مامان بهشون وقت داد و پرسید که قبلاً هم زنگ زدین، گفتن نه شمارو خانم فلانی تازه بهم معرفی کرده و ازتون تعریف کرده و اینا...

بعدش دوباره فکر،

دیدیم تایم تماس چند ماه پیش این خانوم ساعت هشت شب بود و چون تو تموم خواستگارا  یکی دو نفر اون وقت شب زنگ زده بود یادمون اومد کیه!

شغل آقا پسر و قبلاً به چیز دیگه گفته بودن و اینبار یک چیز دیگه، خب شاید شغلشون و عوض کردن، این قابل قبوله!

تو تماس جدید مامان در مورد ایمان پرسیده بودن و گفته بودن بله به نماز روزه به اعتقاد دارن اما تو تماس قبلی گفته بودن نماز نمیخونن اما روزه می‌گیرن و خیلی پسر خوبی هستن مثلا اجازه نمیده خانومش تنهایی بره خرید! و همیشه خودش خانومش و همه جا می‌بره 😐😐😐😐😐😐

یادمه اون شب یه عالمه حرص خوردم و به مامان گفتم چرا جوابش و ندادی که ایمان این چیزا نیست.... یعنی خیلی خیلی حرص خوردم در حدی که هر موقع یادم میفتاد میخواستم برم پسره رو خفه کنم....

متنفرمممممم از پسرایی که ایمان و محدود کردن زن می‌دونن و با افتخار همه جا میگن...

خداروشکر یادمون اومد وگرنه معلوم نبود چی میشه..........

خیلی میترسم خیلی.... خیلی راحت دروغ میگن...

 

  • بنفش 💜

عمیقاً دلم عشق در یک نگاه می‌خواد...

  • بنفش 💜

تقریبا دو هفته بود که باهاش قطع ارتباط کرده بودم...

از وقتی که نبود راحت تر بودم حس بهتری نسبت به خودم داشتم و کاملا در آرامش بودم... 

اما الان سه روز ایناس که برگشته! و میخواد ببینه من مثل قبل وابستم بهش یا نه...

یک رابطه سمی!

همیشه اینکارو کرده چند روز بوده بعد یهو رفته، یجورایی منو وابسته میکنه بعد ول میکنه....

یاد بچگیام میفتم مثل دوستی با رضوان... دوستی که کاری کرد چند سال بهش شمارمو ندم....

الانم باید این رابطه سمی رو تمومش کنم... فقط نمیدونم چطوری...

.

اینستا هم خیلی دلم میخواد اکانتمو غیر فعال کنم... چون خیلی خیلی وقتمو میگیره

هر وقت بازش میکنم یکی دو ساعت توش غرق میشم!

و قشنگ روحی و جسمی خستم میکنه....

تا الان بخاطر ازدواج غیر فعال نکردم چون مثلا اسم طرف مقابل و سرچ میکردم و تا حدود کمی میفهمیدم چطور آدمیه یا بلعکس منو پیدا میکردن...

ولی به درک!

حال روحی خودم مهمتره... مهم نیست دربارم چی فکر کنند...

فردا حذف میکنم! :)

.

اصلا شبیه بلک فرایدی نیست! فروش کمتر شده!

.

من زود زود رو یه آهنگ قفلی میشم و اون آهنگ خاطره اون روز و یادم میاره

و امروز رو یه آهنگی قفلی زدم که فقط اسمش و مینویسم تا یادم بمونه :)

(بردی دل من، اشکان عرب )

.

پای سیب فوری و آسون پختم، خیلی خوشمزه شده بود، همه تعریف کردن :)))

 

الان یهو یادم افتاد! اگه اینستارو پاک کنم، این دستور های راحت و خوشمزه رو از کجا پیدا کنم :(

 

  • بنفش 💜

صبح امروز با باد شدید بود که اصلا دوست نداشتم و حس استرس بهم میداد که یهو ظهر، باد تبدیل شد به برف :))))))

و اینگونه بود که امسال اولین برف آمد و  من خیلی ذوق زدم :))))

خداروشکر :))))

خونه و اتاقم و مرتب کردم ، جارو کشیدم و چای دارچینی دم کردم :)

 الان نشستم پشت کامپیوتر میخوام کارای فروشگاه و انجام بدم بعدش شاید با ثریا رفتیم برف بازی، آخه وسط کار زنگ زد عصر بریم بیرون منم که پایه برف بازی، پس قبول کردم :)

مامان هم نهار مهمون بود شاید الان با عمه بیاد...

 

 

  • بنفش 💜

قیل از خوندن بگم که این پست هیچی نداره و طولانیه و فقط برا تخلیه ذهن خودم نوشتم... همین...

 

از اینکه دست به هر کاری میزنم و نمیتونم به نتیجه برسونمش خستم!

1.

 200 تا ماژیک وسط اتاقمه تا رنگشونو مشخص کنم و موجودی بزنم سایت و انبار، چون صبح حوصلم نمیکشه میمونه برا شب! شب هم که نمیتونم مثل آدم رنگشونو تشخیص بدم و با سایت مطابقتشون بدم پس در نتیجه میمونه برا فردا! و فردا هم شاید این چرخه تکرار بشه و حتی پس فردا :)

در راستای تشخیص رنگ بگم که کلا 25 تا رنگه که مثلا 5 یا 6 تا آبی هستش بخاطر همون مطابقت دادن رنگشون با رنگ سایت تو شب سخته مخصوصا با نور اتاق من!

شاید اصلا برا خیلی فروشنده ها مهم نباشه و همینطوری الکی بدون تطبیق دادن با سایت موجودی بزنن... اما برا من مهمه تا رنگ درخواستی مشتری بهش برسونم :)

ولی این همه حساسیتم از کمالگرایی زیادمه... نمیدونم اصلا ارزش داره این همه فشار تحمل کنم یا نه...

.

2.

دقیق نمیدونم چند تا ولی شاید 20 تا دفتر باشه که گذاشتم لای روسری تمییز که عکساشونو ادیت کنم و تو سایت تنوع جدید بزنم، فک کنم بیشتر از دو ماهه تو اتاقم کنار کتابخونه گذاشتم! فقط هر موقع خواستگار میاد میبرم اتاق برادرم و بعد باز برش میگردونم!

3.

رو میزم الان ده بیست تا قیچی پلاستکی بچگونه هستش... عکساشو تو  نت پیداکردم اما باز نیاز بود عکس بگیرم، پس رفتم حال (چون تو خونه نور اونجا از همه جا بهتره ) و بساط عکاسی و چیدم و عکس گرفتم، تو گوشی نسبتا خوب دیده میشد اما وقتی زدم کامپیوتر دیدم اووووه مای گاد افتضاح تر از این نمیشه! و خواستم با دوربین عکس بگیرم که دیدم باتری نداره :)))) 

پس اینم میمونه برا فردا تا با نور خورشید خانوم عکاسی کنم البته اگه فردا کاری پیش نیاد و حوصله داشته باشم... و  و و از همه مهم تر هوا فردا ابری نباشه!

4.

یک بسته 60 تایی پاک کن ابموجی هم رو میز هست که میخواستم بعد قیچی عکاسی کنم که اونم نشد...

5.

4 تا بسته پاک کن کنکو پایین میزه که سال قبل خریدمشون و تا الان اضافه نکردم! چون سال قبل دیدم صرف نمیکنه و یک سال کلا دست نزدم بهشون :) مدیونید فکر کنید از تنبلی باشه! آخه ادم عاقل یه تنوع جدید ایجاد میکردی یا فکر دیگه مثلا چندتاییش میکردی!

امروز خواستم اضافه کنم که دیدم تو sheet قیمتشو ثبت نکردم و الان سختم میاد برم از تو زونکن دنبال فاکتور بگردم! پس گذاشتم پایین میز

.

و همینطور میتونم تا صبح از این کارای نصف و نیمم بنوبسم!! مثلا دو تا پالت وسایل برای عکاسی دارم که هر کدومشون داستان خودشون و دارن... :)

کنکور ارشد هم از یه طرف اذیتم میکنه و نمیتونم قشنگ درس بخونم و منتظر شرایط خوبم و حالا که فک میکنم بخاطر فشار کنکور، سراغ پاک کن هایی که یه ساله دست نزدم رفتم! تا درس نخونم :)

سایت و هم نصف و نیمه ول کردم...

اومدن خواستگار ها هم که یجور.... 

قاطی کردن هورمون ها هم یجور...

خلاصه قاطی ام... 

فکر کردم اگه بنویسم آروم میشم اما نشدم و برعکس بیشتر احساس فشار میکنم...

ولی اصلا دلم نمیخواد ناشکر باشم و حس ناشکری بدم ولی خب باید قبول کنم زیادی آدم تنبل و کمالگرایی هستم... مثلا زمان دانشگاه هم اینطور بودم تا وقتی احساس خطر و فشار نمیکردم درس نمیخوندم و 99درصد مواقع شب امتحان درس میخوندم! و انصافا هم نمره خوبی میگرفتم.

 .

همین الان حس تنهایی هم اومد سراغم!

چرا نباید کسی باشه که باهاش حرف بزنم و درکم کنه و آروم بشم باهاش...

قبلا آبی بود که باهاش حرف میزدم و آرومم میکرد، ازم حمایت میکردم... اما الان دیگه مثل قبل ندارمش :): از دور دارمش...... مثلا چند روز پیش باهاش تلفنی حرف میزدم یعنی ازش ناراحت شده بودم و داشت از دلم درمیاورد که همون با چند دقیقه حرف زدن باهاش یه عالمه آروم و شارژ شدم.... خیلی دوسش دارم...

گریه...

 

 

  • بنفش 💜

دیشب تو گوشیم نوتیفیکشن اومد که فردا بارون میاد... و تو اون حال بد دیشبم خبر خوبی بود... 

صبح پاشدم دیدم آروم آروم نم نم بارون میاد :))))

بعد صبحونه، رفتم تو بالکن زیارت آل یاسین امروز و خوندم... چسبید...

خدایا شکرت 💜

 

  • بنفش 💜

چرا الان، نصف شب، باید شبیه غروب جمعه باشه و من دلم بگیره و گریه کنم؟!.. و فکرای چرت و پرت سرم بیاد؟!...

 

 

  • بنفش 💜

 

 

تا دیروز ذهنم درگیر بود چطوره قرار با دو نفر همزمان آشنا بشم و چطور قراره مدیریتشون کنم و اصلا شدنیه این کار یا نه؟! یا کدومو حذف کنم؟ کدومو نگه دارم؟

که دیشب شد سه نفر! تو رستوران :)

نفر سومی که برعکس دو نفر قبلی که ماماناشون اول از من خوششون بیاد این خودش ازم خوشش اومد و خواهرشو جلو فرستاد...

خب طبیعیه من از نفر سومی خوشم بیاد چون از اول هم دوست داشتم  طرف مقابلم اول خودش از من خوشش بیاد بعد خانوادشو جلو بفرسته

یعنی میشه گفت شب تا صبح فکرم درگیر نگاهاش بود و راحت نتونستم بخوابم...

ولی خب صبح که خواهرش زنگ زد معلوم شد که اختلاف سنیمون خیلی زیاده :) 14/13 سال! یک دهه اختلاف!

اولش مقاومت میکردم با خودم میگفتم خب چی میشه اصلا سنش به قیافش نمیخورد! مهم افکار و نگاهش به زندگیه! بعد دونه دونه زندگی اطرافیانم که فاصله سنیشون و زیاد بود و تحلیل میکردم... بعد رفتم نینی سایت و تاپیک های مربوط به اختلاف سنی رو خوندم... بعضی ها گفته بودن راضین بعضیا  هم گفته بودن نه...

به این نتیجه رسیدم که الان احساسی به این قضیه نگاه میکنم و ترسیدم از آینده.... دیدم خیلی سخته... شاید اولاش چیزی نفهمم و همه چی خوب و عالی پیش بره  ولی احتمال اینکه تو اینده به مشکل بخورم هست...

پس نفر سوم حذف! مامان فردا نه میگه بهشون...

حالا داستان نفر دوم!

مامان طرف مقابل چند روز پیش تنها اومده خونمون بعدش مامان گفته اول بابا باید پسر و ببینه.. حالا اونجا خانومه یکم من و من کرد گفت باشه!

حالا امروز زنگ زده میگه من فردا صبح با خواهرم تنها میام   ://////////////// 

من نمیدونم مردم چه فکری میکنند! حالا من اینو یجوری به خودم با توجه به شرایطم قبولوندم که اول مامان پسر بیاد ببینه ولی دیگه خاله هم باید حتما قبل پسر ببینه رو خیرررر!

حالا خودش هم اصلا نه اسم محل کار پسر و گفته نه ادرس خونه، یعنی گفته بعدا میگم! اونوقت انتظار دارن ما قبول کنیم با خواهرش دوباره بیاد! 

یعنی واقعا گاهی دلم میخواد بیخبال ازدواج بشم اونقدر که حرص میدن آدمو یا دروغ میگن.....

خب نفر دوم هم اینطور حذف میشه.... ولی خب من میترسم آخرش یه روز صبح زنگ در خونه رو بزنه!

حالا خب نفر اول

قراره این هفته ببینمش...

این مورد هم خوبه ولی یه معیار مهم که من دلم میخواد و نداره... نمیدونم چی میشه...

.

ولی خب نتیجه میگیریم وقتی چند مورد خوب همزمان باهم اومدن الکی استرس نگیریم که چطور قراره جلو بره چون خود به خود حذف میشن :))

.

ارشد ثبت نام کردم!

 

 

 

  • بنفش 💜

الان دلم میخواست ماشین داشته باشم و باهاش تنها برم تو جاده و فقط آهنگ گوووش بدم و با صدای بلند باهاش بخونم

برم و برم، بی مقصد

و اینکه شب هم لطفا تموم نشه یا حداقل من تو دنیای شب گیر کنم!

بارونم نم نم بباره خوبه!

ماه رو هم ببینم!

همم، اصلا ماه می تونه مقصد باشه؟ اگه باشه که خوب میشه، مرسی!

 

.

حالم این روزا زیادی تعریف نداره :)

  • بنفش 💜