تنهایی دیگه چطوری میشه...
احساس تنهایی میکنم... خیلی زیاد...
- ۰ نظر
- ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۰۶
خودم میگم... خودم میخندم... خودم گریه میکنم...
جالب نیست؟! :)
#دیشب
تو گوشیم آلارم گذاشته بودم که برا سحری بیدار بشم، اما ظاهراً بیدار میشدم و آلارم و خاموش میکردم و باز میخوابیدم :/
تا اینکه برادر جان رفع زحمت نمودن و آمدن و گفتن این چیست که دارد زنگ میزند 😐 آن موقع بود که فهمیدم نتوانستم برا سحری بیدار بشوم 😑
و دیدم که فقط پنج دقیقه تا اذان مانده و در این پنج دقیقه فقط آب خوردم و دندان شستم
وقتی برگشتم اتاقم دیدم صدایی از بیرون میاد اولش فکر کردم صدای مراسم ایناست 🤔 بعد دیدم عه، صدای اذانه :))))
اذانی که زمان مدرسه زنگ تفریح آخر باز میکردن :)))
همون اذانی که پر از حس خوب و آرامشه...
میدونی چرا نشونه گرفتمش؟! چون صدای اذان فقط گاهی اوقات به خونه ما میرسه...
الان شنیدن این اذان پر از آرامش سر صبح برا من پر از حس خوبه.... و نشونه میگیرمش....
.
پ.ن: هنوز تو کف کاری که دیشب کردم موندم......... (O)
رقیه!
نو واتساپ بهم پیام داد، که کنفرانس درس دو به تو افتاد! نه،نه، کنفرانس نگفت، خلاصه گفت! اره گفت که خلاصه درس دو رو تو باید بنویسی
همین که این پیام و دیدم بهش زنگ زدم.....
بهم گفت باید کنفرانس هم بدی!
ولی من خجالتی که همیشه از کنفرانس دادن فرار کردم چطوری کنفرانس بدم؟.........................
.
امروز دانشگاه داشتم نرفتم!
یعنی نمیدونستم! یعنی به برنامم نگاه نکردم!
حتی انتخاب واحدمم به دلم نمیشینه باید تغییرش بدم اما خب حسشو ندارم...
میدونی چقدر کار دارم؟!
واستا بهت بگم!
یک. کارآموزی! (بابا زنگ زده به شرکت اونا هم گفتن خودش تایمارو پر کنه بعد بیاره امضا کنیم، اما خب من دلم میخواد برم کار کنم... به مدت کم... حتی یه هفته... میخوام تجربه کنم... اما بابا نمیذاره :/ )
دو. پروژه! (بلد نیستم! یعنی خیلی خیلی کم بلدم! هفته بعد باید برم با استاد حرف بزنم! باید بگم مثلا بلدم! تابهم پروژه بده که امیدوارم اذیتم نکنه و بهم پروژه بده!)
سه، کنکور ارشد! (میدونم... میدونم که به احتمال 99.99 درصد قبول نمیشم... چون نخوندنم! ولی میدونی چی باعث شد سست بشم و نخونم؟ اینکه بمونم برا ترم نه چون درست لب مرزم یعنی اگه یه درس و این ترم بیفتم میمونم برا ترم نه!)
چهار، ترم 8 (خوندن و رفتن به کلاسای این ترم... حسش نیست... حوصله دانشگاه ندااااااااارم )
پنج. پروژه خونه تکونی (یعنی مامان از یه هفته پیش، هر روز میگه دیگه از امروز شروع کنیم... )
شش، بورس (باید یاد بگیرم... باید.......)
هفت، جزوه عکاسی (یعنی منو هر روز سوال پیچ میکنه جزوه نوشتی یا نه؟! میگه اگه ننویسی یادت میره... این همه کلاس رفتنت پوچ میشه... ،،، راست میگه! یعنی تو کلاس نورپردازی میبینم که بعد اومدن به خونه همه چیز از یادم میره! باز پایه و ترکیب بندی بهتر بود آدم تو کلاس یاد میگرفت اما نورپردازی سخته! )
هشت، یادگرفتن کامل فتوشاپ
نه، امتحان فنی حرفه ای عکاسی
فکر کنم دیگه تموم شد چون چیزی به ذهنم نمیاد
.
ولی خیلی کار دارم، مگه ن؟! شاید هم نه! نمیدونم.... ولی میدونم خیلی تو فشارم... خیلی استرس دام...
شاید ده سال بعد آرزوی همچین روزی و بکنم...
ده سال بعد کجام؟! زندم؟!...
لحظه به لحظه که میگذره از درست بودن کارم مطمعن میشم...
.
.
.
اما خب، هنوز ته دلم امید دارم...
ولی میدونی چیه؟ همه چی دست خداست... همین :)
تا چند ساعت دیگه تموم میشه...
خدایا خودت کمکم کن..
کمکم کن فراموش کنم...
برا تمرین فردا با بچه ها قرار گذاشته بودیم بریم عکاسی.
بماند که خیلی خوش گذشت و تجربه ی خوبی بود :)
حس مدل هارو داشتم، وقتی که از هر زاویه چیک چیک ازم عکس میگرفتن 😎😎😅😅
اونجایی که رفته بودیم توریست ها خیلی رفت و آمد میکردن...
با زهرا داشتیم تو محوطه اونجا عکاسی میکردیم که دیدیم یه دسته زن سمتمون میان 😐😐 بعد نگو اینا توریستن، لبخند زنان بهشون نگاه میکردیم که
رسیدن به ما، گفتن های، ماهم گفتیم های 😎😅 بعد گوشیشون و نشونمون دادن ماهم فهمیدیم منظورشون عکس گرفتنه, همین که سرمون و تکون دادیم که فهمیدیم چی میگین، به سرعت اومدن کنارمون وایستادن 😐😐 یجوری بهمون چسبیدن که انگار میخوایم از دستشون فرار کنیم 😐😐 فکر کنم هزار تا باهامون عکس گرفتن ، تک تکی هم اومدن باهامون عکس گرفتن 😐😐 یکیشون هم فیلم میگرفت 😐😐 از همه جالبتر یهویی بغلمون میکردن 😐😐😐😐 فکر میکنم یهویی محبتشون جوشش میکرد 😐😐😂😂
خلاصه خیلی خیلی خون گرم بودن ❤❤ یا شاید هم براشون جالب بود با دو تا دختر چادری عکس بگیرن :)
ولی حیف انگلیسی بلد نبودن یعنی خیلی خیلی کم بلد بودن انگار که فقط دو سه تا جمله حفظ کرده بودن! بخاطر همون نتونستیم زیاد باهاشون حرف بزنیم :(
پ.ن۱: قبل اینا هم با یه پیرمرد بلژیکی حرف زدیم ، ما انگلیسی حرف میزدیم اون فارسی 😐😐😂😂
پ.ن۲: یک عمر عکسمو تو دنیای مجازی نذاشتم، حالا عکسم افتاد تو دست چینی ها، ولی خب خداروشکر اینستا براشون فیلتره 😅😅
پ.ن۳: به برادیر میگم عکسمو اونجا دیدی نترس، خودمم 😐😐😅😅
پ.پ۴: ولی طفلکی ها چه موقعی اومدن ایران، الان پیش خودشون میگن وضعیت نت و فیلترینگشون از مال ما بدتره :/
پ.ن۵: برا اولین بار ازم سفارش عکاسی خواستن 😍😍 ولی نشد 😑😑
آهای غمی که مثلِ یه بختک؛ رو سینه ی من، شـده ای آوار…
از گلــویِ من، دستـاتوُ بــردار… دستــاتوُ بردار… از گلــویِ من…
از گلوی من؛ دستـاتوُ بردار…
دستــاتوُ بردار… از گلــویِ من…
از گلوی من؛ دستـاتوُ بردار…
دستــاتوُ بردار… از گلــویِ من…
از گلوی من….................