شب که میشه بیشتر حالم بد میشه... بیشتر حس تنهایی میکنم، اونقدر حالم بد میشه که واقعا فلج میشم و عملا نمیتونم هیچ کاری کنم... حتی نمیتونم راحت بخوابم!
امشب برگشتنی از باغ، تو ماشین با خدا عهد بستم... گفتم دیگه من مواظب کارهام هستم عوضش تو هم برا من عشق خوب نصیب کن... میدونی دیگه خسته شدم از دعا و تلاش کردن... من نمیدونم چطور بقیه راحت مورد مناسب خودشون و پیدا میکنند... اما برا من نود درصد آدمایی که اومدن تو زندگیم با معیار هام فاصله داشتن...
نمیدونم چی میشه! گاهی حتی فکر میکنم شاید تا آخر عمرم تنها بمونم! ولی به این نتیجه رسیدم با دست و پا زدن من کاری درست نمیشه... تا خدا نخواد نمیشه... :)
میخوام بیشتر خودمو با کارای دیجی مشغول کنم... به متمم بیشتر سر بزنم و دوره هاش و بگذرونم... رو مهارت هام کار کنم...
خلاصه دلم میخواد خودمو اونقدر مشغول کنم که فکرم جاهای دیگه نره... اما بعید میدونم شبا بتونم دووم بیارم :)
ولی امان از شب!
امان از منی که عاشق شبم و در عین حال متنفرم ازش... :)