...

...

میخواستم پریروز بیام بگم که این حس تناقضی که من دارم چیه؟!

آخه اون حس آزادی و خوشحالی بعد از به سرانجام نرسیدن ازدواجم و هیچ وقت درک نمی کنم :/  یعنی هر دفعه این حس برام تکرار میشه!  انگار که از زندان آزاد شده باشم...

در حالی که میدونم  این تنهایی اذیتم میکنه و دلم میخواست یکی باشه!

مثل امشب که عمیقا دلم میخواست کسی باشه که دوسش داشته باشم و دوستم داشته باشه :)

 

 

 

  • بنفش 💜

سلام

من باز بعد مدت ها با حال بد اومدم! 

من دارم خیلی به زندگیم و خودم گند میزنم یعنی خیلی... گاهی باورم نمیشه که این منم!

تو این مدت که نبودم، عروسی برادرم شد... اربعین کربلا رفتم البته یهویی و بدون هیچ برنامه ریزی! آجان فوت کرد یعنی الان من هیچ پدربزرگ و مادربزرگی ندارم! :): ولی هنوزم باورم نمیشه که آجان مرده باشه! فکر کنم مثل فوت مامانجان بعد چند ماه بفهمم چی شده و گریه های من اون موقع شروع بشه...  وقتی که همه، همه چیز و فراموش کردن!

دیگه اینکه دلم میخواد با یکی حرف بزنم ولی تا میام با یکی حرف بزنم دلم میخواد زود تموم کنم.... دلم تنهایی میخواد و از اون طرف حرف زدن! حوصله مشاور رفتن هم ندارم چون به نظرم نمیتونه کاری برام کنه!

دیگه هیچی... الان چیزی به ذهنم نمیرسه! بعدا میام باز...

 

 

 

  • بنفش 💜

خب خداروشکر دارم رکورد خودمو میزنم و از دو روز قبل به استقبال غروب جمعه میرم...

  • بنفش 💜

دیگه نمیخوام آدمی باشم که گلایه میکنه... یا پیگیری کنم که چرا خبر نمیگیری! 

اگر کسی بخوادتو مهم باشی براش میاد دنبالت... پیگیرت میشه... پیام میده! حالتو میپرسه! تو شلوغ ترین حال هم چند ثانیه میتونه وقت بذاره و پیام بده...

من از همه انتظار پیگیری و خبر گرفتن ندارم... یعنی  به جز خانوادم از یکی دو نفر دیگه فقط انتظار دارم، که یکی از اونا دیگه داره کمرنگ میشه برام... دوست نداشتم به این مرحله برسم اما خب :)

باورم نمیشه خیلی راحت این موضوعو قبول کردم... راستش ترسناکه برام...

همین الان از پین بودن درمیارمش! به راحتی!

فقط یه موضوعی در مورد این شخص اذیتم میکنه که بعدا میگم...

  • بنفش 💜

مخاطبین تلگراممو نگاه میکردم که دیدم عکس جدید گذاشته... بغض گلومو گرفت... هم خوشحال شدم هم ناراحت...

خوشحال که حالش خوبه :) ناراحت هم...

یاد حرف مشاور افتادم که گفت اون واقعا دوستت داره کاش ادامه میدادی باهاش... :)

اما الان همه چی تموم شده... امیدوارم خوشبخت بشه... :)

  • بنفش 💜

شب که میشه بیشتر حالم بد میشه... بیشتر حس تنهایی میکنم، اونقدر حالم بد میشه که واقعا فلج میشم و عملا نمیتونم هیچ کاری کنم... حتی نمیتونم راحت بخوابم!

امشب برگشتنی از باغ، تو ماشین با خدا عهد بستم... گفتم دیگه من مواظب کارهام هستم عوضش تو هم برا من عشق خوب نصیب کن... میدونی دیگه خسته شدم از دعا و تلاش کردن... من نمیدونم چطور بقیه راحت مورد مناسب خودشون و پیدا میکنند... اما برا من نود درصد آدمایی که اومدن تو زندگیم با معیار هام فاصله داشتن...

نمیدونم چی میشه! گاهی حتی فکر میکنم شاید تا آخر عمرم تنها بمونم! ولی به این نتیجه رسیدم با دست و پا زدن من کاری درست نمیشه... تا خدا نخواد نمیشه... :)

میخوام بیشتر خودمو با کارای دیجی مشغول کنم... به متمم بیشتر سر بزنم و دوره هاش و بگذرونم... رو مهارت هام کار کنم...

خلاصه دلم میخواد خودمو اونقدر مشغول کنم که فکرم جاهای دیگه نره... اما بعید میدونم شبا بتونم دووم بیارم :)

ولی امان از شب!

امان از منی که عاشق شبم و در عین حال متنفرم ازش... :)

 

 

 

  • بنفش 💜

در یک حرکت ناگهانی تصمیم گرفتم اینجا بنویسم...

اینجارو خوندم دلم گرفت! چرا من همیشه ناراحت بودم؟!...

موقع خونه تکونی دفترامو میخوندم دیدم اونجا هم پر از حس حال بد بودم، غمگین بودم و ناامید طور نوشتم... یعنی تا اخر زندگیم اینطوری قراره بشه؟! همیشه ناراحتم؟! نمیخوام :):

موقع خوندن اینجا دیدم از مب خیلی نوشتم... از امسال دیگه اونم نیست! هست اما خیلی کم :): بغض خفم میکنه...  واقعا تنها شدم! واییی خدا تا حالا اینطور نشده بودم! انگار الان متوجه شدم چقدر تنها شدم!

لعنت به الیا*** اگه گند نزده بود الان باهم بودیم... نمیدونم شاید هم نتیجه دعاهام بود که نشد... 

کاش امسال حالم خوب بشه...

از بغض دارم خفه میشم...

کاش یکی بود باهاش حرف میزدم...

  • بنفش 💜

 

 

  • بنفش 💜
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۱:۳۷
  • بنفش 💜

بیست و دو ساله شدم!

.

.

.

بعد از مدت ها....

  • بنفش 💜